تو دیوانه وار گفتی " میمانی "
و او دیوانه وار گفت " نمیماند "
در نگاه نخست درک نکردم همخانی این دو کلمه را.
.
.
.
.
و حال امروز خود درک کردم معنا و هم وزنی این دو کلمه کاملا به هم آمده را.
و شاید گفت کمی احساسات....
اما نه. دلم هم معنای دیگری یافته.
گم شدن در باورهای غلط، تعصبی که بوی کهنگی می دهد و پوچی، و لجاجت های عبث و ناروا، به مانند آدمی که تشنه به "باورهای انسانی" نیست. و درماندگی در شناختی عاقلانه....
ترس از تنها ماندن
ترس از غباری که من را از دور مورد هجوم خود قرار میدهد
ترس از گم شدن در واهمه های ترسناک ذهنم
.
.
.
.
و بینش به زندگی...
که چگونه قاب زندگیم را تصوری به مانند رنگین کمان ببینم وقتی شانه هایم لرزه بر جانم الک میکنند.
گیجم،
که چرا بندبند تنم را به نوای عشق رشته کردی از برای مهر و وفا.
.
.
.
... و چرا بعد از دلسپرده گی ام به سان گلهای پرپر شده بر سر قبر عشق میریزی مرا و ترنم وداع سر می دهی!
کاش میگفتی، مانند نگفتن های دیگرت...
تلخی اینروزهایم را با کدامین شهد روزگاران سر کنم.
سیاهی تنهایم را با کدامین خاطرات رنگینت عجین کنم.
چه بی حس شده تمامی لحظات پوچم "بی تو"
چه دردی است، درد بی تو بودن، بی تو ماندن "بی تو مردن"
ــــ تاریخ...تاریخ...تاریخ ــــ
قیامتها شد و " این شد "
دل بسیاران خون شد و " این شد "
سر بریدن ها شد و " این شد "
روزگاران سیاه شد و " این شد "
نادانان دانا شدند و " این شد "
انسانها گذاشتند و " این شد "
تا اینکه ما سکان تاریخ را گرفتیم و " این شد "
تاریخ مان میراثمان شد در این وادی عشق بی حاصل و " این شد "
آمدیم وگفتیم وساختیم از آنها و " این شد "
منتی بر سرشان گذاشتیم و " این شد "
دلمان از برای خودمان بود و " این شد "
حق را به پس پرده بردیم و ناحقی را نمایان و " این شد "
روزها را انکار کردیم و شب بود که " این شد "
حرمتها را شکستیم و جایش سخن خود نهادیم و " این شد "
حال تیشه بر نعش بی جان خود می زنیم و " این شد "
نمی دانم "چه شد" که "این شد"
کاش میشد فهمید در دلت چه گذشت!
کاش میشد فهمید که چرا خواستی!
کاش میشد فهمید به چه امیدی تشنه شدی!
کبوتر
تو که می دانی دریاها و رودخانه ها هم حتی این روزها تشنگی کسی را سرسودای نیستد.
پس به چه امید نوکی بر دل یخ زده اشان میزنی!
اما ... انگار اشتباه از "اندیشه" من است.
" تو از برای جان میخوری و من ازبرای نان "
دلتنگ شدم.
شاید نشود تفسیرش کرد. اما دلتنگیم از برای این مرد و خانواده اش نیست. که برای افتادن لبخند بر لب فرزندانش احتیاج به نگاه و خرید مردم دارد. (غم این جای خود)
دلتنگیم از برای کارهای نکرده دولتمردان و سیاسیون کشور هم نیست. که چرا به آه دل مردمان و جامعه امان دل نمی دهند. (غم این جای خود)
دلم از لحظه آشنایی با " حافظ " گرفته.
آری حافظ.
کاش میشد حافظ را در دستان این مرد میشناختم .تا برای او بسان این عاشق که در راه خنده خانواده اش از خود گذشته است باشم.
کاش یاد میگرفتم فال خودگذشتگی را.
و می آموختم زندگی یعنی چه. و چگونه زیستن. و چگونه ماندن.
و این فال را برای اثبات انسانیتم و عشقم به تمام دنیا عرضه می داشتم...