متولد مهر (دخمه ای برای همدلی)

"خرد" از آن کسی است که بیاندیشد.

متولد مهر (دخمه ای برای همدلی)

"خرد" از آن کسی است که بیاندیشد.

باور...

 

 

من و تو تنها... در بیابانهای غریب... در حسرت سراب هایی که دیگر باورشان نداریم. 

 

 

باید باور کرد رفتن و رسیدن را. باید پشت سر نهاد این خستگی های سفر را. 

 

 

بیا دستت را به من ده...ایستادگی را از نو آغاز کنیم برای با هم بودن... برای زنده بودن.

 

 

  

چنان که ایزد منان هم بداند هنوز زنده ایم...

شب خماری...

 

 

شب سرد و تاریک و بارانی

دل من مانده و یک بخاری  

 

  

ماهی ام چشمش رفته به خماری

قطره های باران میچکد از شیروانی  

 

 

دلم فکر تنهایی و عقلم فکر جدایی

کاش میشد بفهم ام چه می خواهم خدایی 

 

شعر چرتی گفتم واسه رفع بی بیخوابی

بجای ماهی ام خودم رفتم تو خماری

 

 

 

برای تو ...

 

 

سیاه ترین صفحات زندگیم را امشب رقم زدم... 

و آن چیزی نبود جز از برای تو نوشتن... و دیگر هیچ.

معامله...

 

  

دروغ و مکر و حیله... و چه معامله ای شد بین زمین و خورشید...

 

و چه ساده بود پدرم، و برادرم چه سودمندانه پذیرفت... 

 

تفکراتی که به سرقت رفته بودند از خودمان و رنگ ریا گرفته بود و فساد... 

 

و چه ناجوانمردانه به نوشمان دادند... و چه ساده گانه پذیرفتیم ... به قیمت هر آنچه که ندیدیم.  

 

 

 

 

 

 

 

 

نیستی...

 

  

 

 

 

در این هستی ام، بدنبال نیستی ام همه هست ها را نیست کردم... 

غافل از اینکه هست ها همه نیست بودند...  

 

 

 

 

 

 

 

 

حواسم باشد...

 

 

اشاره: 

 

در میخانه ببستند خدایا مپسند                           که در خانه تزویر و ریا بگشایند 

 

"حضرت حافظ" 

 

پ.ن: 

 

جهت یادآوری به خودم.  

اینروزها خیلی از صفاتی که "انسان" باید داشته باشه رو از یاد می برم. چون خوب با "جان" نفهمیده مشون. 

 

 چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست...

"هایم"...

 

 

دلم تنگ است برای نادانستن  "هایم"  

دلم تنگ است برای نادیدن  "هایم

دلم تنگ است برای نافریاد  "هایم"  

دلم تنگ است برای ناشنیدن  "هایم"  

دلم تنگ است برای ناگفتن  "هایم"  

دلم تنگ است برای نارسیدن  "هایم"  

...

و چه تلخ اند این تفکرات درهم و برهم "هایم". 

 

ذهنم خالی از اندیشه پاک شده

انگار راننده تاکسی ای که کمبود یارانه اش را از مردم طلب می کند 

 

چشمانم دیگر زیبایی عشقی را نمی بینند

انگار دریغ دیداری که دختر همسایه امان برای پسر همسایه امان ساخت 

 

گلویم دیگر هوای تازه ای به درونم نمی برد

انگار گلوی مرغمان که به دست برادرم فشرده می شود 

 

گوش هایم دیگر زمزمه ای را درک نمی کنند

انگار گوش های پدرم که پول خواستن های مادرم را نمی شنوند 

 

زبانم دیگر جان گفتن کلمه ای را ندارد

انگار زبان بی جان و لال  خاله ام که سرتکان دادنش شده حرف های نگفته اش 

 

پاهایم توان ایستادگی ندارند

انگار پاهای مادر بزرگم که وزن بی جانش را یارای ایستادگی نیستند

  

نمی دانم چه شد که به اینجا رسیدم...

سریال های فاخر... یا نابودی فرهنگی که برایش ارزشی قائل نیستیم

 

 

بسیار جای سوال دارد این سریال مختارنامه.  کاری به روایت تاریخی اش ندارم که مختار که بود و چه کرد و برای چه. 

این را خود مردم اگر تاریخ واقعی برایشان اهمیت داشته باشد پیگیری می کنند. 

 

دردم از سازنده سریال است که خود ایرانی است.  نشان دادن ایرانیان و جملات و توهین های اعراب راجع به ایران و ایرانی واقعا جای شگفتی دارد.  

 

 

بسیار متاسف ام از اینکه اگر فرهنگ و تمدنی نداریم که برای این سرزمین بسازیم، حداقل گذشتگان را به تمسخر و بی اعتباری نگیریم. 

کمی سطحی نگری را کنار بگذاریم. و بخاطر نام بی ارزش خود، "نام های" بزرگان و نیاکانمان را در برابر مدعیان فرهنگ  صحرانشین و گستاخان طالب خلیج فارس بی اعتبار نکنیم. 

 

غصه ات یه دنیا غصه است...

 

 

 

 

می دانم که چه غصه ای داری... غصه ای که برای هر کودکی می افتد... و  ترس مختص آن زمان... 

به خودم...

 

اشاره: 

آنهایی که تا موقعی که خشکی می بینند، فکر می کنند دریایی در عالم وجود ندارد، کاشفین بدی هستند. 

"فرانسیس بیکن" 

  

پ.ن:   

فقط جهت یادآوری به خودم