سیاه
خب ..آره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارث بابامه
واسه همینه که از بوق سگ تا دین روز
این کله پوکوّ میگیرم بالا
و از بی سیگاری میزنم زیر آواز
و اینقدر میخونم
تا این گلوی وا مونده وا بمونه....
تا که شب بشه و بچپم تو یه چار دیواری حلبی
که عمو بارون رو طاقش
عشق سیاه خیالی منو ضرب گرفته
.
.
.
گاهی فکر، سیب های قشنگی از باغ های ایمان میچیند.دیروز جهان کنار صدای اکسیری صبح مثل سهراب شاخه ی نوری به لب داشت و زیر لــــب از عقل سـرخ دیوانه ای میخواند که آرزویش را گم کرده بود و میگفت:بی گمان خدا هــــــــم نذر دارد که هر روز صبح در دریاچه ی آبی آســـــمان شــــــمع آفتــاب را روشـــــــــن می کند.
شبی دل بود و دلدار خردمند /دل از دیدار دلبر شاد و خرسند
که با بانگ بنان و نام ایران /دو چشمم شد ز شور عشق گریان
چو دلبر شور اشک شوق را دید /به شیرینی ز من مستانه پرسید
بگو جانا که مفهوم وطن چیست /که بی مهرش دلی گر هست دل نیست
.
.
.
.
سلام.ساعت چند دقیقه به آفتاب و دنیای تازه آدم هاست؟
- بهت عجیب تابناکی، گنجشــــــــــــک های خاموش روحــــــــم را از صبح و پلک روشـــــــــــــن آواز پر کرد. ناباوری آنقــــــدر عمیـــــق شد که فکـــــر، ارتــــــــــــــفاع آســــمان تا زمین را انـــــــــــــدازه گرفت. ................بعد، تا آرامش لغات غریب پر زدم. بعد، این ســـــــــــطرها آمدند و از خلوت مـــرز گذشتند. بعد، حسی وسیع بود و حافظه ای اسیر. بعد، فهمیدم در چشمــــهایت جایی ست که به آن آخر دنیا می گویند.