در کتاب «دایرهالمعارف شیطان» که یک فرهنگ طنزآمیز به قلم امبروز پیرس است، ذیل مدخل پزشک آمده: «مرد محترمی که از بیماری مردمان ارتزاق میکند و از فرط سلامتی میمیرد.» از این شوخی که بگذریم، به سخنی از کورت ونهگات، نویسنده پستمدرن آمریکایی میرسیم: «ما نویسندگان آدمهایی هستیم که به طرز مشکوکی از بیماریهای خودمان ارتزاق میکنیم.» مقصود او بیماریهای روانی و تنگناهایی است که نویسندگان عمداً خود را در معرض آن قرار میدهند. این مطمئنترین راه برای رسیدن به مضامین ناب ادبی است. وقتی این دو نقل قول را در کنار هم قرار میدهیم، میتوانیم نتیجه بگیریم که از میان پزشکان قاعدتاً باید نویسندگان درجه اولی بیرون بیایند. در عمل هم همینطور بوده است.
آنتوان چخوف نویسنده شهیر روس، هنوز هم پس از یک قرن بر قله داستان کوتاه ادبیات جهان جای دارد. لویی فردیناند سلین، نویسنده فرانسوی، نابغهای بیهمتا در ادبیات جهان است. او خودش را بالاتر از کافکا، جویس، میلر و خیلیهای دیگر میدانست و کم نیستند منتقدانی که بر این عقیده صحه میگذارند.
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.
بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت: «خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى...