بغیر از آن که بشد دین و دانش از دستم بیا بگو که زعشقت چه طرف بربستم
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد به خاک پای عزیزت که عهد نشکستیم
چو ذره گرچه حقیرم ببین به دولت عشق که در هوای رخت چون به مهریوستم
بیار باده که عمریست تا من از سرا من به کنج عافیت از بهر عیش ننشستیم
اگر زمردم هشیاری ای نصیحت گوی سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
چگونه سر زخجالت برآورم بر دوست که خدمتی بسزا بر نیامد از دستم
بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت که مرهمی بفرستم چو خاطرش خستم
سلام مجتبی عزیز
معشوق گر گوید در عشق ما رسوا شوی
من زهد یکسو نهم رسوا شوم رسوا شوم
درود مسعود جان
اره عزیز درسته
اما حیف که معشوق معشوق نیست